الان دو شبه که تو خونه با آدرین تنهاییم. انقده خوبه. نمیدونم چرا ولی همیشه از تنهایی استقبال میکردم. این دفعه فکر میکردم با بچه بهم سخت میگذره. ولی راستشو بخواین ته دلم از اینکه همسر نیست احساس رضایت و فراغ بالی دارم.

از شنبه رفته تهران. یکشنبه رفته دفتر مهاجرت استرالیا و کانادا مشاوره گرفته. یکشنبه شب هم با اتوبوس VIP رفته باکو با شوهر سروی.

امروز صبح هم زنگ زده بود سر مرز بود. الان دیگه حتما رسیده باکو.

خدا رو شکر فعلا من و آدی با هم خوب کنار اومدیم اصلا هم بی تابی پدرشو نمیکنه. جالبه.

من یه شب بیمارستان بودم زمین و زمانو به هم ریخته بود. ولی تا اینجا هیچ عکس العملی نسبت به نبود پدرش نشون نداد.

سروی و دو پسراش از پنجشنبه اینجان. خونه مادرش هستن. البته جمعه ناهار خونه ما بودن که زحمت کشیدم اکبر جوجه سفارش دادم و ناهار خوردیم. غروب هم به همراه چند تا از فامیلای دیگه رفتیم دریا شام هم با ما بود الویه خریدیم همونجا کنار ساحل تو آلاچیق خوردیم.

بعدش برگشتیم خونه.

من هنوز آش دندونی آدرین رو نپختم. قراره اونم سفارش بدم بیرون برام بپزن.

اینروزا فکرم مشغول تولد پسری هست خیبلی کار دارم. اول باید نوبت آرایشگاه بگیرم ریشه موهامو رنگ کنم بعد نوبت عکاسی بگیرم بریم عکس یکسالگی پسرمو بندازیم. قبلش باید هم برای خودم هم برای پسری لباس بخرم.

بعد میرسه به مراسم تولد. میخوام تو سالنهای مخصوص تولد بگیرم. خونه سخته نمیتونم از پس این حجم مهمان بر بیام.

کارهایی که باید انجام بدم  سفارش کیک و خرید میوه و شیرینی و نون باگت و درست کردن الویه هست.

چیدن تم تولد با خودشونه . موسیقی و اسپیکر هم با خودشونه. قرار شد 2  نفر هم برای پذیرایی در نظر بگیرن.

خب اینجوری خیالم از بابت اینها راحته. دیگه درگیر پذیرایی نیستم. اوه راستی باید شربت هم بدم به مهمانها. پاپ کورن و چیپس و پفک و ظروف یکبار مصرف هم باید بخرم. چاقو و چنگال هم باید بگیرم. حالا نمیدونم از خونه ببرم یا اونم یکبار مصرف بگیرم.

با چاقوی یکبار مصرف نمیشه میوه پوست کند. سخته. البته میوه های تابستون زیاد نیاز به پوست کندن ندارن.

نمیدونم باید برم انباری خونه مامان اینا یادمه اونجا چند دست چاقو دیده بودم که بسته بندی و نو بودن میتونم از همونها استفاده کنم.

امیدوارم پسری اون روز اذیتم نکنه . پرستار بچه رو هم دعوت میکنم. به دردم میخوره. کمکه تو نگهداری از بچه. البته زمانی که من باشم بچه اصلا بغل اون نمیره. یعنی بغل هیچکس نمیره. چسبیده به من.

اولش غصه م شده بود حوصله این کارها رو نداشتم. ولی حالا دلم میخواد از همچین روزی و همچین موقعیتی لذت ببرم. بخصوص که مردها نیستن مهمونی رو میخوام خانمانه برگزار کنم. خیلی بهتره. مردها رو اعصاب منن. کلا مردستیز شدم. دنیا بدون مردها خیلی قشنگتره. البته پسر من مستثنی ست.

فردا صبح هم قراره من و آدرین و سروی و آرمین و آرسام (پسراش) مادرشوهر و پدرشوهر همه با هم بریم خونه فیروزکوه پدرشوهر.

این چند روز تعطیلات رو قراره اونجا باشیم.

از یه طرف دلم میخواد تعطیلات خونه باشم و استراحت کنم و دوستامو دعوت کنم خونه با هم دلمه بپزیم. (عاشق دلمه ام)

از طرف دیگه تعطیلات با بچه تو خونه با مهمون یکمی سخته. این بچه بدقلقه.

نمیدونم فعلا که قراره فردا صبح راهی بشیم.

امیدوارم پسره تو ماشین اذیتم نکنه.

جمعه هم شوهرم و شوهر سروی می یان فیروز کوه. همون روز هم احتمالا برمیگردیم خونه.

دیشب ساعت 12 شب شوهرم پیام داد همین الان یه عکس از آدرین بگیر برام بفرست دلم براش یه ذره شد.

ولی هم من خواب بودم هم آدی. نفرستادم.

راستی من  تو تمام زندگیم هیچ وقت هیچ بنی بشری رو انقدر دوست نداشتم. چرا آدم انقدر بچه شو دوست داره؟ از از این همه دوست داشتن میترسم. از این همه وابستگی میترسم. خیلی دلم براش هست. بخصوص مواقعی که تو اداره هستم همش دل نگرانشم. این حجم عظیم استرس داره آزارم میده. بعضی وقتها دلم برای آرامش قبل بارداریم تنگ میشه.

کاش از خوشبختی و سلامتی پسرم برای همیشه مطمئن میشدم و انقدر استرس الکی نداشتم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه چیز اینجا فروشگاه لوازم خانگی زرین دانلود طرح تعالی kawaii sekai رنگی چت | چت رنگی قیمت خودرو لوازم يدکي دوسان بهشت دنیا دانلود حل المسائل شیمی عمومی 1 مورتیمر به زبان فارسی Thammy