پس این بیخوابیهای شبونه کی تموم میشه. بخدا هلاک شدم. 16 ماه و نیمه که یک شب مثل آدم نخوابیدم. روز به روز هم بدتر میشه. دیگه به مرحله ای رسیده که بعد از 2 ساعت خواب اول شب، هر 10 دقیقه بیدار میشه شیر میخوره دوباره میخوابه تا میخوام مجدد بخوابم دوباره بیدار میشه. تمام طول شب یا دارم بهش شیر میدم یا رو پام میخوابونمش.

امروز صبح ساعت چهار و نیم بیدار شد. کاملا بیدار شد. چشمها باز. سرحال. قبراق. بلند شد واسه خودش تو خونه راه میرفت. منم هلاک خواب بودم. نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم. هی صداش میکردم بیا بخواب بچه.

تا ساعت 6 و نیم در تلاش بودم بخوابونمش. ولی نخوابید. ساعت یک ربع به هفت بالاخره چشماشو بست که مامی تشریف آوردن و منم با اعصاب خراب یه نسکافه درست کردم و همچنان که غر میزدم میخوردم و لباس می پوشیدم و بعد کلی نق و نوق سر مامانم که این شانس گه منه با این بچه ناآرامو کم خواب و شوهر کمک نکن و

خلاصه از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم همچنان نق داشتم تو ماشین بلند بلند با خدا حرف میزدم و نق میزدم و گله میکردم که اینجا هم جا بود منو بدنیا اوردی؟ این زندگیه برای من درست کردی؟ این شوهر بود برای من فرستادی؟ اصلا این بچه چرا غذا نمیخوره؟ چرا نمیخوابه؟ چرا انقدر شیطونه؟ چرا تو اداره انقدر کارم زیاده؟ چرا من همیشه خسته م؟ چرا لاغر نمیشم؟ چرا نمیتونم با خیال راحت شیرینی بخورم؟ اصلا چرا هفته قبل ماشینمو زدم به در پارکینگ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

تا اینکه رسیدم اداره. رفتم ماشینو گذاشتم تو پارکینگ گفتم اصلا چرا پسر خاله م مرد؟ چرا فلانی که سالهاست قطع نخاع از گردن شده و آرزوی مرگ داره رو نمیکشی؟ چرا این زنده های سالم که دارن از زندگی لذت میبرن رو میبری و اونها که دارن زجر میکشن رو نگه میداری؟

خلاصه چند قطره اشک هم چدیم و سبک شدیم.

بعد از ماشین پیاده شدم و اومدم تو اتاق.

این هفته تنهام تو اتاق. هم اتاقیها رفتن مسابقات والیبال تو یزد.

کلی کار سرم ریخته. حوصله نداشتم انجامشون بدم به محبوب گفتم بیاد اتاقم نشستیم با هم صبحونه خوردیم و تا 9 درد و دل کردیم و بعد کارمو شروع کردم.

به مامی گفتم این بچه رو نخوابونین تا من برم خونه و خودم بخوابونمش که بلکه کمی بیشتر بخوابه و من کمی بتونم استراحت کنم.

بچه استادم هم بدنیا اومد. زود بدنیا اومد رفتیم براش لباس سرهمی سایز صفر خریدم. سایز 00 کم پیدا میشه.

کادوش کردم منتظرم چهارشنبه بشه برم لباس رو بدم به پدرش. انقدر دلم میخواد برم خونشون و از نزدیک بچه رو ببینم.

یه عالمه چایی خوردم. از صبح تا الان هم دستشویی نرفتم فکر کنم دیگه باید برم وگرنه ممکنه خیلی دیر بشه.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روانشناسی ✿حرف دل یه دختر مردادی✿ مشاوره تحصیلی زبان انگلیسی دبیرستان تیزهوشان نوشاد مجله ای از همه چیز از همه جا Jacob گـروه طــراحــی قـیـامــت تشکیل وتحکیم بنیانهای خانواده